زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

یه روز خوب

امروز صبح که از خواب پا شدیم صبحانه خوردیم و نهار درست کردیم و به طرف جوپار حرکت کردیم اولین مهمونهامون دایی علی بودن که با خاله مهکامه و کیان به خونه ما اومدن با خاله مهکامه یه پلاستیک برداشتیم و رفتیم روی تپه برف بازی و سر خوردن و بعد از اون خاله اشرف و خاله نجمه و اسما خانم اومدن و نهار خوردیم و همگی رفتیم ردی تپه برف بازی و ازبس از روی تپه با پلاستیک پایین اومدیم  و هادی که راننده پلاستیک بود و هم  پشت سرش مینشستن و سر میخوردن پایین از خستگی و سرما دیگه همه دور شومینه جمع شده بودیم زهرا سادات رو که نگو کلی برف بازی کرد و با همه روی پلاستیک مینشست و سر میخورد پایین و کلی خوشحالی میکرد عصر هم که همه رفتن و ما هم به طرف کرمان حرکت...
20 دی 1392

چهار روز تعطیلی برفی

امروز صبح که بابای زهرا سادات از خواب بیدار شد به ما گفت که بیدار شین که برف اومده ولی ما که به خواب زمستانی فرو رفته بودیم نزدیک ساعت 11 بود که از خواب بیدار شدیم به زهرا سادات گفتم ببین برف اومده و زهرا سادات پیله کرد که بریم برف بازی  صبحانه خوردیم نهار رو گذاشتیم بپزه بعد باهم رفتیم تو کوچه و کمی برف بازی کردیم برای اینکه هنوز زیاد برف جمع نشده بود بعد رفتیم خونه دایی علی پیش کیان و زهرا سادات با کیان بازی کرد و بعد اومدیم خونه و با زهرا سادات کیک اسفناج درست کردیم و بعد بابای زهرا سادات اومد و نهار خوردیم وسیله هامونو جمع کردیم و رفتیم مامان جونی و عمه ها رو سوار کردیم و با هم رفتیم جوپار برای برف بازی و کلی با عمه ها برف بازی ...
19 دی 1392

چهار روز تعطیلی برفی

شب گذشته که ما در خواب بودیم خدای مهربون یه برف  باور نکردنی رو مهمون شهرمون کرد که ارتفاع برف به 30 سانت میرسید و مامانی تالفن کرد و گفت که مدرسه ها تعطیله بیایین اینجا که میخوام اش درست کنم و ما با دایی مصطفی به خونه مامانی رفتیم و اونجا و کلی با فاطمه و حسام و حامد برف بازی کردیم و یه ادم برفی درست کردیم عصر هم که بابای زهرا سادات از اداره اومد با هم رفتیم جنگل قائم که مردم همه در شادی و خوشحال خود غرق شده بودن و بعد اومدیم خونه که استراحت کنیم که از اداره بابای زهرا سادات تلفن کردن که باید میرفتن جاده ماهان که برف زیادی اومده بود و ماشین ها گیر کرده بودن که بابای زهرا سادات مارو به خونه مامانی برد و خودش تا صبح ماهان بود .و ما شب ...
19 دی 1392

ده روز دلتنگی

امروز صبح زهرا سادات زودتر از همیشه رفت مهد برای اینکه خاله ها گفته بودن زودتر بیایین برای جشن یلدا و کلی بهشون خوش گذشته بود کیک هندونه ای خورده بودن و عکس یادگاری گرفته بودن و کلی بازی کرده بودن و خوش گذرونده بودن و شب هم که قرار بود بریم تولد پارسا و پویان و بابایی که اومد رفتیم اونجا و کلی به بچه ها خوش گذشت و کلی بازی کردن و کادوهایی رو که برای پارسا و پویان اورده بودن و از اونجا که اسباب بازی بود یه کم گریه و زاری سر اسباب بازی ها بود و اخر شب شام خوردیم و ساعت 12 بود که به خونه مامانی اومدیم ...
13 دی 1392

ده روز دلتنگی

امروز خیلی کار داشتیم برای اینکه بابای زهرا سادات قرار بود بره کربلا برای اربعین اونجا باشه زود رفتیم دنبال زهرا سادات و از مهد اوردیمش نهار خوردیم بابای زهرا سادات اومد و رفتیم بابای زهرا سادات رو جایی که باید سوار اتوبوس میشد پیاده کردیم و زهرا سادات رو به خونه مامانی بردیم و چون تو مهد زهرا سادات جلسه اولیا و مربیان بود به جلسه رفتم و شب هم خونه مامانی موندیم و ده روز دلتنگی زهرا سادات شروع شد چون شب تا میخواست بخوابه گفت بابا چرا نیومد دنبال ما بریم خونمون من میخوام برم خونه
13 دی 1392

ده روز دلتنگی

امروز صبح زهرا سادات به مهد رفت و من هم به مدرسه رفتم و ظهر زودتر دنبالش رفتم برای اینکه انروز دیگه بابای زهرا سادات از کربلا برمیگشت و ما کلی کار داشتیم و باید کلی وسیله برا خونه میخریدیم چون مامان جونی شب به خونمون میومدن تا بابای زهرا سادات بیاد با زهرا سادات از مامانی خدا حافظی کردیم و وسیله هامونو  خریدیم و به خونه اومدیم و مشغول درست کردن شام شدیم و زهرا سادات از بس ذوق زده بود ظهر نخوابید و عصر که مامان جونی اومد و بعد هم عمه زهرا و باباجونی اومدن ولی بابای زهرا سادات تلفن کرد و گفت که شب دیر میرسه و مامان جونی شام خوردن و رفتن خونشون و زهرا سادات با کلی ذوق زدگی زود خوابش برد و شب بابای زهرا سادات دیر اومد و صبح که زهرا سادا...
13 دی 1392

ده روز دلتنگی

امروز صبح خونه مامانی برو بیا بود و کلی کار داشتیم و باید وسایل روضه خوانی رو اماده میکردیم و عمو حسین و پسراش برای کمک به خونه مامانی اومده بودن تا چادر روی حیاط رو نصب کنن و ظهر که کارها کمتر شده بود و نهار خورده بودیم پسرا رفتن و یه اقایی رو به خونه مامانی اوردن که اسمش الکساندر ساشا بود و جهنگرد بود با پسرای عمو حسین دوست بود به خونه مامانی اومد و کلی هممون ذوق زده شده بودیم و بعد امیر ازش پرسید که گرسنه ست که گفت اره و مامانی براش ابگوشت امام حسینی اورد که یه دفعه گفت دیزی و گفت که کاشان هم از این دیزی ها خورده و عصر با پسرا دفتن تا پرچم ها رو نصب کنن و کلی براش این مراسما جالب بود و کلی عکس برداری کرد ولی زهرا سادات از همون اول خیل...
13 دی 1392

شبهای روضه خونه مامانی

ام سال هم شبهای روضه خونه مامانی یه صفای دیگه داشت ولی خوبیش به این بود که زهرا سادات امسال کمی بزرگتر شده بود و اگه میگفتیم بشین اذیت نکن حاج اقا داره روضه میخونه دیگه شیطنت نمیکرد و برای مدت کوتاهی ساکت بود ولی اگه شیطنتش با حامد و پارسا گل میکرد ومامانی کلی حرث میخورد و ما باید زود ساکتشون میکردیم تا ابرومون جلو مردم نره ولی شب اخر زهرا سادات حسابی سرما خورده بود و نصف روضه رو خواب بود و بعد که بیدار شد نای این رو نداشت که اذیت کنه و تا اخر شب بغل من بود و شب که روضه تموم شد و سفره امسال خونه مامانی برچیده شد و ماه صفر هم به پایان رسید و خوارو شکر محرم و صفر امسال به خوبی به پایان رسید تا سال اینده خدا داند ...
13 دی 1392

ده روز دلتنگی

امروز صبح مامانی و بابایی زودتر رفتن خونه ننه جان برای اینکه ننه جان هر سال روز اربعین حسینی خونشون روضه می خونه وزهرا سادات که بیدار شد با هم به خونه خودمون رفتیم لباسهای زهرا سادات رو پوشیدیم و رفتیم خونه ننه جان و اونجا روضه شروع شده بود و کم کم همه بچه ها اومدن و تا بعد از ظهر خونه ننه جان بودیم و بعد با خاله ساره و مامانی به خونه مامانی اومدیم و آخر شب خاله ساره رفتن و ما که بابامون هنوز کربلا بود خونه مامانیموندیم و باز دلتنگی زهرا سادات شروع شد
13 دی 1392
1